گپی با آیت المجاز وامان جنابِ تلگرامِ جهانگیر
____________________________
تلگرام ای که می ی به نرمی وقت آدم را
اسیر خویش می سازی ، تو هر چهر مسلّم را
تو از بیماری مُسری ، تندتر می روی هر جا
و در تسخیر خود داری تمام اهل عالم را
رسالت از تو بس نیکو ، ما در غفلت از آنیم
کجا دستی؟ که بستاند ، زما افکار مبهم را
یکی لاطائلات آرد ، یکی دانش فزاگردد
یکی هم بر ملا سازد، بسی اسرار محکم را
بدست هر که میبینی ، نمود خشت تکنیک است
تو حتی جاریِ وعظی ،چو مداح و معمّم را
یکی با خویش می خندد ، یکی هم اخم می بندد
جنون آمیز می بینی ، تو این خلق مکرّم را
بساط همنشینی ها ، شده محو نگاه تو
بسی بیگانه می سازی ، تو هر جمع فراهم را
گهی با خوش نوایی میدهی پیغام شادی را
گهی آهنگ حزن انگیز ، و گه داری بلب غم را
زچوپـان و وزیر و مرد و ز ن ، در پهنه گیتی
بدست می آوری احسن ، دلِ این خیل همدم را
همانند مُفتش در سر هر صحنه ، پیدایی
چو اربابِ سخن چینی ، تو این دنیای درهم را
تلگراما در این دنیا ، تو دنیایی دگر هستی
که گه زخم آوری ، گاهی ، فراهم کرده مرهم را
زفُروارد و کلیپ و گیف و صدها منظر دیگر
به غوغا می بری هردم ، تو این کیهان اعظم را
تلگراما بیا ی به سازِ شعرِ محزونی »
برقص آور به فرش عشق ، آن دلهای محرَم
اشتراک گذاری در تلگرام
جانا مبارکست این لحطه های بکر
وقت نماز عشق ، عید سعید فطر
ماه صیام و جان تطهیر ربنا
با جام عاشقی با جرعه جرعه ذکر
سلام بانو
بداهه ی فوق تقدیمتان ، طاعات قبول ،امید وارم خداوند بهترینها را به شما ارزانی دارد
واما غزلی متفاوت برای تنوع .
ملول خسته ام از این ترانه های شکسته
چو خواب بعد تزل به خانه های شکسته
نه ساز ساز حقیقی ،نه ریتم و نی آهنگ
نوا ز پرده برون با نشانه های شکسته
ببین به دیکته ی دوران اسیر تشدیدم
بگو دگر چکنم با بهانه های شکسته
رعیت است غمین از چموشی دوران
ودولتی به امید خزانه های شکسته
مکن اسیر هوایت ، فراز مرغ دلم را
به دام حیلت و آنسوی، دانه های شکسته
به بار خود ننشیند درخت چون باشد
به شاخسار وجودش جوانه های شکسته
ز ثقل بار گران در زمانه "محزونی"
غمینم از غم مردان و شانه های شکسته
اشتراک گذاری در تلگرام
ابر بی بر از کدورت رخ بپوشد ز آسمان
چهره ی شمس وقمر را پشت خودسازدنهان
فرد بی اندیشه را هرگز نباشد ، روشنی
جهل چون آید سراغت، می شوی از گمرهان
دانشت ار نیست در جمعیتی صاحب نظر
ترک صحبت بایدت آنجا که نبوَد همزبان
معرفت را جست وجو کن تاکه خورشیدت دهند
می شود ظلمت شکن چشمی که شد خورشید سان
خواب پروازت نگیرد گر که بالینت بوَد
بالشی کو پر شده از مرگ سرخ ماکیان
دل درون سینه کن آئینه محزونی که هست
در کلاس راستی ، آئینه اصلِ ترجمان
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت